یه قُلُپ فلسفـــــه...



اول دبیرستان بودم. نه سال پیش! معلم از نوروز و عید و دید و بازدید گفت. نظر خواست. بچه ها از بی‌حوصلگی و تکراری بودن و از این که کاش آدمها در تعطیلات برای خودشان بودند، نه در اسارت تعارف و عرف کلیشه‌ای، گفتن. حرفشون خیلی برام عجیب بود. پر از ذوق و اشتیاق بودم برای بهار. اون موقع ها آرزویی داشتم که الان به نظرم آرزوی سوخته س و الان آرزوهایی دارم که اون موقع ها بهشون میخندیدم.

نظر من الان، نظر همون بچه هاست که من فکر میکردم افسردگی گرفتن. که سعی میکردم با قشنگی های بهار و نوروز روبه روشون کنم.

من تازگی ها بالغ شدم! و همه ی این مدت داشتم سعی میکردم که آدمهارو قشنگ ببینم. ولی نتونستم. حالا تنهایی رو ترجیح میدم و همش به این فکر میکنم کاش آدمو به زور درگیر این دید و بازدید های پرحاشیه و مسخره و خالی از عاطفه و محبت نکنن.


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها